۱۰.۲۷.۱۳۸۹

شعله

 شعله ای که از سوختن تن جوانی سبزی فروش برخاست، آتشی سوزان شد بر ریشه دیکتاتوری ...

۱۰.۲۳.۱۳۸۹

پنج شنبه ها

لعنت به این پنج شنبه ها.
لعنت.
به نظرم پنج شنبه بدترین روز هفته است.


انتهاییه: حالا که روز تمام شده می نویسم، که اول صبح با استرس و تپش قلب از خواب بلند شدن شروع شد. بعد خبری در مورد عوض شدن مدیر عامل پتروپارس، که تکمیل کننده خبر یک هفته پیشش بود درباره عوض شدن مدیرعامل نفت وگاز و پارس. و هر دو هم بسیار سریع و ناگهانی در سازمان هایی که عمده وظایفشان پیشبردن فازهای در حال احداث پارس جنوبی است. غیر قابل پیش بینی بودن و تغییرات هیجانی و ناگهانی چیزی است که گویا باید بیشتر از قبل انتظارش را داشت.

پی نوشت : هیچ فکر نمی کردم که پنج شنبه بدترین روز یک زندانی باشد.

۱۰.۱۲.۱۳۸۹

زندان

به خودم گفتم که فکر کن زندانی هستی تو هم. مثل این همه آدمی که این روزها زندانند. فکر کن که چهار ماه حبس تعزیری گرفتی و الان هم حکمت در حال اجراست و مجبوری به تحمل.

وقتی پایه ات را این بگذاری، حالا تک تک لحظاتی که می خندی ولذت می بری را مزه می کنی. آزادی را می فهمی، گیرم که آزادیت، آزادی یک ذهن مشوش از زندان فکرهایش باشد، یا آزادی یک احساس نهفته پشته نگاهت.
 زندانی، زندانی است. چه فرق دارد که به اسارت چه در آمده باشی. اسیر که باشی، آزادی را بیشتر می فهمی.

۹.۱۹.۱۳۸۹

خواب

یکی دو شب است که خواب های عجیب می بینم. شاید به خاطر اندک تبی است که این شب ها در اثر گلودرد مزمن عارض شده. تعبیر خواب دیشبم را که خواندم نوشته بود اجل بیننده نزدیک است و دیدن چنین چیزی در خواب به معنای مرگ است.

حالا اگر آدم احساس کند که واقعا چند روز دیگری بیشتر در این دنیا نیست، حسابش با زندگی چه طور خواهد بود؟